جدول جو
جدول جو

معنی آرام جان - جستجوی لغت در جدول جو

آرام جان(مِ)
مایۀ سکون دل. معشوقه. معشوق:
بر این برز و بالا و این خوب چهر
تو گوئی که آرام جانست و مهر.
فردوسی.
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
سعدی.
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای.
حافظ
لغت نامه دهخدا
آرام جان
مایه سکون دل، معشوقه
تصویری از آرام جان
تصویر آرام جان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آرام جو
تصویر آرام جو
آرامش جو، آرامش خواه، آشتی خواه، صلح طلب، برای مثال یکی پهلوان خواستی نام جوی / خردمند و بیدار و آرام جوی (فردوسی - ۶/۲۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرام جا
تصویر آرام جا
جای آرمیدن، جای آسایش، برای مثال پرستش کنم پیش یزدان به پای / نبیند مرا کس به آرام جای (فردوسی۲ - ۱۵۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گران جان
تصویر گران جان
سخت جان، بسیار پیر و سال خورده، شخص بینوا و بیمار و از جان سیر شده، خسیس، لجوج، کسی که همنشینی و سخن گفتنش بر دیگران ناگوار باشد، برای مثال حریف گران جان ناسازگار / چو خواهد شدن دست پیشش مدار (سعدی - ۹۹ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرام شدن
تصویر آرام شدن
آرام گرفتن، فرو نشستن خشم و اضطراب
آرمیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رامش جان
تصویر رامش جان
در موسیقی کهن ایرانی از الحان سی گانۀ باربد موسیقی دان دوره ساسانیان برای مثال چو کردی «رامش جان» را روانه / ز رامش، جان فدا کردی زمانه (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(گِ)
بخشی است از دهستان کلارستاق مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 108)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
آرامیدن. بیارامیدن. آرام گرفتن. فرونشستن اضطراب. فرونشستن خشم. تسلی یافتن. بازایستادن باد و طوفان و انقلاب. مقابل بشوریدن (هوا، دریا). بازایستادن از گریه. بشدن درد از عضوی چون دندان و جز آن. ساکن شدن وجع
لغت نامه دهخدا
(بَ)
باغی میان شهر و قصبه و یا ده. باغ ملی. باغ شهرداری. باغ بلدیه. آرام
لغت نامه دهخدا
شعبه ای از نژاد سامی، فرزندان آرام، پنجمین پسر سام، ساکن سوریه و بین النهرین
لغت نامه دهخدا
جای استراحت:
پرستش کنم پیش یزدان به پای
نبیند مرا کس به آرام جای،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مِ شِ)
نام نواییست از مصنفات باربد جهرمی شیرازی که سالار بار پرویز بود. (آنندراج) (انجمن آرا). نام نوایی است. (از برهان) (منتخب اللغات) (دهار) (شرفنامۀ منیری). نام لحن هشتم از سی لحن باربد. (برهان). نام نوایی است از موسیقی. (ناظم الاطباء) :
چو کردی رامش جان را روانه
ز رامش جان فدا کردی زمانه.
نظامی (از آنندراج).
مغنی ره رامش جان بساز
نوازش کنم زان ره دلنواز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
تقریر. (مجمل اللغه) ، تسکین، تأمین. رفو. دل دادن:
خورش ساز و آرامشان ده بخورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد.
فردوسی.
و باز بسیستان آمد...پس از آنکه آن ناحیت را آرام داد. (تاریخ سیستان) ، اطمینان دادن. قرار دادن:
بدینسان پیامش ز بهرام ده
دلش را به برگشتن آرام ده.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تسکین دادن تسلی دادن، ایجاد آرامش بوجود آوردن امنیت، اطمینان دادن مطمئن ساختن، مسکن دادن منزل دادن
فرهنگ لغت هوشیار
آرامیدن، آرام گرفتن فرو نشستن اضطراب فرو نشستن خشم، باز ایستادن باد و طوفان و انقلاب مقابل بشوریدن، باز ایستادن از گریه، ازبین رفتن درد عضوی مانند دندان ساکن شدن درد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرام جای
تصویر آرام جای
جای استراحت جای آسایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گران جان
تصویر گران جان
سخت جان، بسیار مقاومت کننده در برابر چیزی، پوست کلفت، دیر پذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گران جان
تصویر گران جان
سخت جان، پست، دون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرامش جان
تصویر آرامش جان
لحن بیست و سوم از الحان باربدی، آرامش جهان، رامش جهان
فرهنگ فارسی معین
از توابع کلارستاق چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی